...حرف دل
مي خواهم بنويسم...اما چه چیز را نمیدانم!!!
درباره وبلاگ


یه وقتایی خودمو بغل میکنم و میگم!!! غصه نخور دیووونه...من که باهاتم



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 197
بازدید کل : 2671
تعداد مطالب : 69
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1


نويسندگان
مهربونی

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 1:2 :: نويسنده : مهربونی

 

کــــــم باش امّا...
 
کــــــــم باش ،اصلاً هم نگران کم شدنت نباش.
اونی که اگه کم باشی گمت می کنه همونیه که اگه زیاد باشی حیفت می کنه.
سعی نکن زیاد متفاوت باشی،فقط خوب باش،این روزها خوب بودن به اندازه ی کافی متفاوت بودن هست.
کـــــم باش امّا...خــــوب باش؛شایدم بهـــــترین.
 
جمعه 1 دی 1391برچسب:, :: 2:24 :: نويسنده : مهربونی

 

زن جنس عجیبی ست !
چشم هایش را که می بندی ،
دید دلش بیشتر میشود...
دلش را که میشکنی ،
باران لطافت از چشم هایش سرازیر...
انگار درست شده تا . . .
روی عشــــق را کــــــم کند.

 
پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, :: 1:20 :: نويسنده : مهربونی

تازگیا حالم زیاد خوش نیست یعنی اصلا حالم خوش نیست به شدت احساس تنهایی میکنم...چرا هیچ دوستی ندارم؟

چرا دوستام یکی یکی بیخیالم شدن من که ...

وای خیلی سخته...خیلی سخته هیچ دوستی نداشته باشی...

دلخوشیم شده همین کامپیوتر که وقت و بی وقت میام سراغش و همش میخوام تنهاییم رو باهاش پر کنم وسرگرم بشم ولی نمیشه بیخیالش میشم و میرم ولی باز طاقت نمیارم و دوباره میام سراغش...

هفته ای سه روزهم...روزی سه الی چهار ساعت میرم آموزشگاه که وقتی اونجام حال وحوصله گوش کردن به حرفهای مربی رو ندارم...مابقی روزها توخونه ام وهمش میخوابم یا پای تی وی هستم

حوصله ام از خودم سر رفته...حیرون وسرگردون شدم...دلم از دستم خسته شده!!!!!!

حتی حال وحوصله این وبلاگ رو هم ندارم...بعضی وقتا دلم میخواد همه چیزو سروبلاگم خالی کنم(حذفش کنم) ولی منصرف میشم چون بودنش خیلییییییییییییییییییییییییییی بهتر از نبودنشه.

 
دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, :: 13:21 :: نويسنده : مهربونی

 

این جمله داداشمه:

 

 

نترس...من باهاتم

 

 
یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 16:38 :: نويسنده : مهربونی

من نمیدانم چرا سهراب گفت:
“چشمها را باید شست جور دیگر باید دید”
من همه چیز را همانگونه که هست می بینم
آیا آن کودکی را که دراز کردست دست
و یا آن گل که ز بی مهری دهر پژمردست
و یا آن کس که از تنهایی
به نوشتن ترانه دل بست
جور دیگر دیدنش انصاف هست؟
وقتی می بینی که زنی با فریاد
بهر فرزندانش تن به هر کاری داد
…وقتی می بینی که غروب خورشید
همه جا را گرفته چون باد…
وقتی می بینی که همه غمگینند با نقاب گشتند شاد
..وقتی می بینی که سکوت در ظلمت با هزار آه و صدها فریاد
ناله ها را سر داد
…باز هم میگوی جور دیگر باید دید؟
وقتی خط به خط متن های همه نیست جز آه
… وقتی مردن همه در شهر سیاه
… وقتی که بر لب هر پیر و جوان هست زندگیم گشت تباه
… باز هم میگویی جور دیگر باید دید؟
با هزار خنده تلخ میگویم که به این حرف تو باید خندید
… شاید آن روز که سهراب میگفت:
“تا شقایق هست زندگی باید کرد”
خبر از داغ دل نسترن سرخ نداشت
… شاید آن روز سهراب به قد قامت موج ایمان داشت
شاید آن روز سهراب…

 
یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 1:22 :: نويسنده : مهربونی

سلام

منم آبجیت خوبی؟

مخواستم برم بخوابم ولی دلم یهو هواتو کرد...نمیدونم الان خوابیدی یا کنار دوستاتی؟

ولی داداش بدجور دلم گرفته...همه خوابیدن ومن دارم گریه میکنم و گریه و گریه.

داداش... داداشم... داداش عزیزتر از جونم ...کاش میدونستی چقدر دوست دارم کاش میدونستی؟

خدا کجایی؟؟؟ همه خواهرا مث منن یا من فقط اینجوریم؟؟؟

عاشقتم اخوی...عاشقتم

خدایا من جز دعا کاری از دستم برنمی آد...مرگ من مراقبش باش.

داداش دلم گرفته دارم گریه میکنم...کاش الان پیشم بودی و آرومم میکردی.

خدا سپردمش به خودت مراقبش باش.

همه لحظه های پایانی پاییزیت پر از خش خش آرزوهای قشنگ................شب خوش داداشم

 
شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 1:10 :: نويسنده : مهربونی
روزی شخص کنجکاوی، کنار مسافر غریبه‏ای نشست و پرسید: کیستی؟ کجا می‏روی؟ چرا اینجایی؟
غریبه خندید و مثل گاهی اوقات که یک دوست با دوستی صحبت می‏کند، پاسخ داد: آیا من جای تو را گرفته‏ام؟ یا راهی را که تو می‏روی سد کرده‏ام؟ و یا باعث تأخیر در امری خیر شده‏ام؟
آن شخص بعد از کمی فکر با تعجب پرسید: یعنی چه؟
غریبه کنارش ایستاد و با نگاهش به او لبخندی زد و گفت: دوست من کارهای من و راهی که من می‏روم مانعی برای تو نخواهد بود، زیرا هر کس در جاده خودش به دنیا پا نهاده است، او راهرو خودش است و راهبرش هم که معلوم و فناناپذیر است.
اگر به راستی دوست داری بار گناهانت سبک و نامه اعمالت کم لغزش باشد، مردمان را برای گذران امورشان به حال خود بگذار و بگذر...
چه بهتر است همین امروز باور کنی که در بارگاه عدل الهی خطای دیگران را بر گردن تو و نیت خیر تو را حسنۀ فرد دیگر نخواهند نوشت...
بهتر است به هر چه گذشته، نیاندیشی و عزم کنی هم اینک بازجویی از دیگران را فراموش کرده و توشۀ سنگین‏تری از نالۀ مردمان برای فردایت تدارک نبینی...
زندگی را با کلامت بر دوست سخت نگردان، پرسش از حالش را با کلامی کوتاه آغاز کن و با نیتی خیر تمام...
هر چه که دیگران می‏بینند و آنچه به همراه دارند سهم الهی آنهاست. برکت الهی، رزقشان را تأمین کرده و چشمان نگران تو سهمشان را نمی‏ستاند، همچنان که تو خود نیز روزی خوارِ این خوانِ کبریایی هستی. اگر به راستی دریابی...
اگر به راستی آدم شادمان و آرامی دیدی، مطمئن باش که او به احوال خود بیش از چگونه گذراندن زندگی دیگران مشغول است.
او نمی‏پرسد، تا تو خود به سخن درآیی. نمی‏بیند، نمی‏ماند، تا تو خود محرمش کنی.
سعی کن از دیوار سکوت کسی بالا نروی، بی‏گمان دری هم آن کنارتر هست، اگر بیشتر مهربان باشی تا کنجکاو، آن نیز به وقتش برایت گشوده خواهد شد.
همۀ آنچه را که آزارت داده، ببخش و رهایشان کن، بگذار برای هرچه آرزومندی، خدا اجابتت کند.
باور کن هر که به خدا پناه ببرد، او را کفایت کند و آنکه به جستجوی کسی باشد تا برایش خدایی کند به خواری می‏افتد...
باید اینها را به صداقت می‏گفتم و من فقط دوستی هستم که حرفهایی به تو زده و گر نه راه، مال توست و می‏توانی همانی باشی که بودی و آنچه را آزارت داده، باز ببینی و تکرار کنی...
غریبه این ها را گفت و آماده سفر شد.
 
پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 23:58 :: نويسنده : مهربونی

-ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﻭﻥ ﮐﺴﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﮑﻮ
ﺑﺸﯿﻨﯽ ﻭ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﯽ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﯼ .. ﺣﺲ ﮐﻨﯽ
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮔﻔﺘﮕﻮﯼ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﯽ

-دیگر ازآن همه شیطنت وشلوغی خبری نیست اونقدر به خاطرضبدرهای جلوی اسمم چوب روزگار را خوردم که تبدیل شدم به ساکتترین شاگرد کلاس زندگی.

-گاهی خلوت دوست را به هم بریز تا بداند تنها نیست...این مرام ماست که درخلوت دوست خانه ای داشته باشیم حتی به مساحت یک باد

-بزرگترین حماقت آدمها در اینه که به کسی که باید لگد بزنن...لبخند میزنن!!!

-گاهی وقتها چه ساده عروسک میشویم!نه لبخند میزنیم نه شکایت میکنیم...فقط سکوت میکنیم که کسی نداند در دلمان چه میگذرد.

-شاید برایت عجیب باشد این همه آرامشم!خودمانی بگویم به آخر خط که برسی دیگر فقط نگاه میکنی...

-پیش هیچ آدمی به خطایت اعتراف مکن آدمها جنبه ندارن...! زست خدایی برایت میگیرند.

-خوب نگاه کن میبینی؟؟؟ این ویرانکده آثار باستانی نیست...منم...

-گاهی دلم برای چوپان دروغگو خیلی میسوزد! بیچاره دوبار بیشتر دروغ نگفت انگشت نما شد...ولی ما هنوز صادق ترینیم.

-همیشه تو دلت میگفتی:این مگه با چند نفر دوسته که همیشه آنلاینه؟این جمله همیشه یادت باشه:همیشه آنلاینترینها تنهاترینند.

-هنوزم از بازی کلاغ پر میترسم...میترسم بگم رفاقت...آروم بگی پر....

-وقتی سر دعواها ومشکلات همش تو کوتاه میای کم کم اونقدر کوتاه میشی که بعضی ها فکر میکنن صندلی هستی وسوارت میشن و پایین هم نمیان.

-

 

 

 
دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, :: 1:29 :: نويسنده : مهربونی

 

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند !
به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !
به دستان پدرت ، به جارو کردن مادرت

به راننده ی چاق اتوبوس

 به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد

به راننده ی آژانسی که چرت می زند ، به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد

به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان

به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته

به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای را پر کنی

به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی و ..............

نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...

که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای ، همه چیز و همه کسند.

آدم هایی که براي زندگي تقلا می کنند

بار می برند، بی خوابی می کشند

کهنه می پوشند، جار می زنند

سرما و گرما را تحمل مي كنند

و گاهی خجالت هم می کشند ... خیلی ساده ...

نخند دوست من ! هرگز به آدم ها نخند ...

 
یک شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 22:52 :: نويسنده : مهربونی

سلام سلام سلام

دوباره اومدم وفعلا هستم تا...

نمیدونم تا حالا این جمله رو شنیدین یا نه؟

از سن وسالت خجالت بکش......................نشنیدین؟؟؟

ولی تا دلتون بخواد من شنیدم

مثلا موقعی که دلم میخوادعروسک بخرم یادارم سرسره بازی میکنم یا وقتیدارم با یه بچه سر یه پفک دعوا میکنم(بیشتر شوخیه تا دعوا) ویا مث یه دختربچه از سروکول بابام بالا میرم یا با داداشم اسم فامیل بازی میکنم اونم نه با کاغذ وخودکار همینجوری لفظی یا دلم آبنبات چوبی میخواد یا.....

من همش 22سالمه  کلا دوس دارم اینجوری باشم 20 سالش مال شما من با این 2 سال کلی خوشم.

20سال هماهنگ با سنم رفتار کردم. این دوسالی که کودک درونم بیدار شده کلی هیجان و شادی تو زندگیم به وجود اومده که این هیجان و شادی می ارزه که هرزگاهی این جمله رو بشنوم.

از سن وسالت خجالت بکش.

 

 
سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 1:44 :: نويسنده : مهربونی

سلام

نمیدونم از کجا شروع کنم

نمیدونم چی شد با اینکه میدونستم نمیتونم بیام ولی این وبلاگ رو درست کردم

تجربه ی خوبی بود میخواستم وبلاگ رو حذف کنم که دلم نیومد.

راستش به خاطر یک سری مسائل فعلا نمیتونم بیام شایدم کلا نیومدم البته امیدوارم که دوباره بتونم به وبلاگم بیام چون...اگه نتونستم بیام که از همین الان خداحافظی میکنم.

 

 
جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 1:27 :: نويسنده : مهربونی

مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد…


یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.
موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی‌که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره ۱۰ داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد. با دیدن نقاشی اشک‌هایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را کامل نقاشی می‌کنم. گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه کردم…
مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست می‌بینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشی‌هایت را درست بکشی…
فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را می‌شناسم جز معلم نقاشی؛ آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.
 

خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.
مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلم‌هایی که می‌شناخت هم احوال‌پرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم…
مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می‌کنم نمره ۱۰ برای واقع‌بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد.
آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌که داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌کرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره ۲۰ جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم ۲۰ داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه!
و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟
من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. داداش گفت: چرا گریه می‌کنی؟
گفتم آخه من یه دخترم!

 

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 1:3 :: نويسنده : مهربونی

حکایت رفاقت حکایت سنگهای کنار ساحله …
اول یکی یکی جمعشون میکنی تو بغلت بعدشم یکی یکی پرتشون میکنی تو آب ؛ اما بعضی وقتا یه سنگهای قیمتی گیرت میاد که هیچ وقت نمیتونی پرتشون کنی …

.

.

.

.

توبه کرده بودم که دیگه رفاقت یه طرفه نکنم ولی مگه این دلم میذاره تنها رفیقمم ولم کرد...

نمیدونم شاید جز اون سنگهایی بودم که باید پرت میشدم تو آب شاید...

 
دو شنبه 14 آبان 1391برچسب:, :: 23:33 :: نويسنده : مهربونی

شما یادتون نمیاد تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم

شما یادتون نمیاد شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت ۱۲ سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد…. سر زد از افق…مهر خاوران

شما یادتون نمیاد هرکی بهمون فحش میداد کف دستمونو نشونش میدادیم میگفتیم آیینه آیینه

شما یادتون نمیاد ساعت ۹٫۳۰ هر شب با این لالایی از رادیو میخوابیدیم
گنجیشک لالا مهتاب لالا شب بر همه خوش تا صبح فردا…لالالالایی لالا..لالایی لالالالایی لالا ..لالایی..گل زود خوابید مثل همیشه قورباغه ساکت خوابیده بیشه…جنگل لالا برکه لالا شب بر همه خوش تا صبح فردا

شما یادتون نمیاد زمستون اون وقتا تمام عشقمون این بود که رادیو بگه مدرسه ها به خاطر برف تعطیله

شما یادتون نمیاد کوچولو ها کوچولوها دستاتون بدیم به ما بریم به شهر قصه ها

شما یادتون نمیاد مدیر مدرسه از مادرامون کادو می گرفت سر صف می داد به ما.بعد می گفت: همه تو صفاشون از جلو نظام برید سر کلاساتون

شما یادتون نمیاد تقلید کار میمونه…میمون جزو حیوونه

شما یادتون نمیاد خط کشهائی که محکم می زدیم رو مچ دستمون دستبند می شد

شما یادتون نمیاد اما وقتی بچه بودیم گلبرگ گلها رو روی ناخنمون می چسبوندیم بعد می گفتیم لاک زدیم

شما یادتون نمیاد دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟

شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم

شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم

شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره !

 شما یادتون نمیاد، تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ…

شما یادتون نمیاد که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو

شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم…

شما یادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم))) کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم

شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد.

شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم، بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم، بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده

شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می رفتیم مدرسه… احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون بسوزه

 
شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 1:30 :: نويسنده : مهربونی

باورش برام سخته ولی خداروشکر کارام داره روبراه میشه خیلی خوشحالم خیلی.

فقط یه مشکل کوچیک هست که اونم روبراه بشه دیگه قضیه حله یه تغییر اساسی تو زندگیم به وجود میاد.

ممنونم خدای مهربانم...

 
پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:, :: 1:47 :: نويسنده : مهربونی

دنیای عجیبیه...!!!

تا وقتیکه خنده رو لباته و الکی خوشی

تا وقتیکه بی دلیل به همه چی میخندی واز هیچی ناراحت نمیشی

تا وقتیکه به درد دل اطرافیانت گوش میدی

تا وقتیکه به مشکلات میخندیو سکوت میکنی وهیچ گله وشکایتی از کسی نداری

تا وقتیکه کسی باشی که بقیه دوست دارن

.

.

.

همه دوروبرت شلوغه و همه سعی میکنن تو شادیات سهیم باشن

همه کنارتن باهات میخندن وتنهات نمیزارن...

ولی...

وقتی خنده از رو لبات محو میشه و کاسه صبرت لبریز میشه

از کسی یا چیزی ناراحت باشی و بشینی گریه کنی

هیچکس دیگه باهات نیست انگار نه انگار که میشناسنت

از دستت خسته میشن تنهات میزارن...

کسی پای درد دلت نمیشینه کسی کاری به کارت نداره همه ازت فراری میشن و

فراموشت میکنن به همین راحتی......................

وتو مجبوری واسه اینکه دوباره دور واطرافت شلوغ باشه و از تنهایی خلاص بشی لبخند بزنی

وتظاهر کنی همه چی خوبه و خوشحال وراضی هستی

مجبوری غم و غصه هاتو تو خودت بریزی و داغونه داغون بشی

مجبوری کاری کنی که بقیه دوس دارن تا شاید تو دلشون جایی داشته باشی...

 

 
سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 14:44 :: نويسنده : مهربونی

روزگارا، تو اگر سخت به من می گیری
با خبر باش، که پژمُردنِ من آسان نیست!
گرچه دل گیرتر از دیروزم
لیک باور دارم، دل خوشی ها کم نیست!
زندگی باید کرد..

 
شنبه 6 آبان 1391برچسب:, :: 19:30 :: نويسنده : مهربونی

چرا همش نه میشنوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 
شنبه 5 آبان 1391برچسب:, :: 23:47 :: نويسنده : مهربونی

بعضی وقتا فقط یه نفر رو میخوای که حرفت رو بفهمه...

یه نفر که مسخره ات نکنه...

بعضی وقتا میخوای هیچ حرفی نزنی!!!ساکت.آروم...اماحرفت میارن!!!!

بعضی وقتا همه انگار دشمنتن!!!همین!!

بعضی وقتا بدخنجری از دوستات میخوری...نه یکی..نه دوتا..چندتا..رفیق نامرد از سیانور هم بدتره...

بعضی وقتا اصلامیپرسی من چرا زنده ام؟؟؟

بعضی وقتا از همه عصبانی هستی!!

بعضی وقتا بیخودی همه رو دوست داری!!!

اما همیشه دلتنگی!دلتنگ کسانی که میتونی داشته باشی اما نتونستی...

...

 

 
پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, :: 15:1 :: نويسنده : مهربونی

 

گشتم و گشتم! چون حقیقت را یافتم رفتم پیش او، گفتم خدایا ازهمه دلگیرم، گفت حتی من؟ گفتم خدایا دلم را ربودند، گفت پیش از من.  گفتم خدایا چقدر دوری، گفت تو یا من! گفتم خدایا تنها ترینم! گفت پس من؟ گفتم خدایا کمک خواستم. گفت غیر از من؟ گفتم خدایا دوست دارم، گفت بیش از من. گفتم خدایا اینقدر نگو من! گفت:

من توام، تو من!

         من توام، تو من!

                  من توام، تو من!

                             من توام، تو من!

 
پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, :: 1:44 :: نويسنده : مهربونی

 

کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،

سفری بی همراه،

گم شدن تا ته تنهایی محض،

یار تنهایی من با من گفت:

هر کجا لرزیدی،

از سفرترسیدی،

تو بگو، از ته دل

 

من خدا را دارم

.....

 

 
پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:, :: 1:37 :: نويسنده : مهربونی

 

 

دلم برای کسی تنگ است که آهنگ قلبم را حس کند و

چشمانش را به چشمان خیسم بدوزد.

 دلم برای کسی تنگ است که وجودش را

به اقیانوس بی انتهای محبتم بسپارد.

سوگند به پیمان مقدس عشق به قاصدکهای سرگردان

در دشت مملو از شقایق قسم

دلم برای کسی تنگ است که

دلتنگ من باشد و دیگر هیچ...