...حرف دل
مي خواهم بنويسم...اما چه چیز را نمیدانم!!!
درباره وبلاگ


یه وقتایی خودمو بغل میکنم و میگم!!! غصه نخور دیووونه...من که باهاتم



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 196
بازدید کل : 2670
تعداد مطالب : 69
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1


نويسندگان
مهربونی

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 1:31 :: نويسنده : مهربونی

گل هاش توی دستش بود! نشسته بود لب جدول! رفتم نشستم کنارش

گفتم:برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟

گفت:بفروشم که چی؟تادیروز میفروختم که با پولش آبجیمو ببرم دکتر...دیشب حالش بد شد ومرد.با گریه گفت میخوای گل بخری؟

گفتم:بخرم که چی؟تادیروز میخریدم برای عشقم...امروز فهمیدم باید فراموشش کنم.

اشکاشو پاک کرد یه گل بهم داد با مردونگی گفت:بگیر باید ازنو شروع کرد

توبدون عشقت و من بدون خواهرم..........!

 
دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, :: 11:58 :: نويسنده : مهربونی

گفتم:خدای من دقایقی بود درزندگانیم که هوس میکردم سرسنگینم را که پر از دغدغه ی دیروزبود وهراس فردا برشانه های صبورت بگذارم آرام برایت بگویم وبگریم...درآن لحظات شانه های توکجابود؟

گفت:عزیزتر ازهرچه هست تونه تنها درآن لحظات دلتنگی که درتمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی من همچون عاشقی که به معشوق خود مینگرد باشوق تمام لحظات بودنت رابه نظاره نشستم.

گفتم:پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی اینگونه زار بگریم؟

گفت:عزیزتر از هرچه هست اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آیدعروج میکند اشکهایت به من رسید و من یکی یکی برزنگارهای روحت ریختم تاباز هم از جنس نورباشی وازحوالی آسمان چرا که تنها اینگونه میشود تاهمیشه شادبود.

گفتم:آخر آن چه سنگ بزرگی بود که برسر راهم گذاشته بودی؟

گفت:بارها صدایت کردم آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمیرسی توهرگز گوش نکردی وآن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هرچه هست از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.

گفتم:پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت:روزیت دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی...پناهت دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی...بارها گل برایت فرستادم کلامی نگفتی...می خواستم برایم بگویی...آخرتو بنده من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شدکه صدایم کردی.

گفتم:پس چراهمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت:اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو رانشنوم تو باز گفتی خدا ومن مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر من میدانستم تو بعد از علاج درد برخدا گفتن اصرار نمیکنی وگرنه همان بار اول شفایت میدادم.

گفتم:مهربانترین خدا دوستت دارم.

گفت:عزیزتر ازهرچه هست من دوست تر دارمت...

 
دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, :: 1:2 :: نويسنده : مهربونی

سلامی به خاموشی درخت

سلامی به زیبایی گل

سلامی به تو که...

در دیروزت زندگی نکن چون گذشته درفردازندگی نکن چون نیامده درامروز زندگی کن...چون...امروز امروزاست وتوباید خدارادرهمین روز دریابی که دیروز رفته وفردا دیر است...سلام

 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد